loading...
داستانک و داستان کوتاه
نیما بازدید : 9 پنجشنبه 14 دی 1391 نظرات (0)

 

یکشنبه بود و طبق معمول هر هفته

 

رزی ، خانم نسبتا مسن محله ، داشت از کلیسا برمیگشت

 

در همین حال نوه اش از راه رسید و با کنایه بهش گفت :

 

مامان بزرگ ، تو مراسم امروز ، پدر روحانی براتون چی موعظه کرد ؟!

 

خانم پیر مدتی فکر کرد و سرش رو تکون داد و گفت :...

 

عزیزم ، اصلا یک کلمه اش رو هم نمیتونم به یاد بیارم !!!

 

نوه پوزخند ی زد و بهش گفت :

 

تو که چیزی یادت نمیاد ، واسه چی هر هفته همش میری کلیسا ؟!!

 

مادر بزرگ تبسمی بر لبانش نقش بست .

 

خم شد سبد نخ و کامواش رو خالی کرد و داد دست نوه و گفت :

 

عزیزم ممکنه بری اینو از حوض پر آب کنی و برام بیاری ؟!

 

نوه با تعجب پرسید : تو این سبد ؟ غیر ممکنه

 

با این همه شکاف و درز داخل سبد آبی توش بمونه !!!

 

رزی در حالی که تبسم بر لبانش بود اصرار کرد : لطفا این کار رو انجام بده عزیزم

 

دخترک غرولند کنان و در حالی که مادربزرگش رو تمسخر میکرد

 

سبد رو برداشت و رفت ، اما چند لحظه بعد ، برگشت و با لحن پیروزمندانه ای گفت :

 

من میدونستم که امکان پذیر نیست ، ببین حتی یه قطره آب هم ته سبد نمونده !

 

مادر بزرگ سبد رو از دست نوه اش گرفت و با دقت زیادی وارسیش کرد گفت :

 

آره ، راست میگی اصلا آبی توش نیست

 

اما بنظر میرسه سبده تمیزتر شده ، یه نیگاه بنداز …!

 

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 17
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 6
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 3
  • بازدید ماه : 3
  • بازدید سال : 13
  • بازدید کلی : 615